روز نوشته های ابراهیم خوشقدم

چگونه ضمیر ناخودآگاه را مدیریت کنیم؟

ابراهیم خوشقدم · 15:06 1400/06/21

از آنجا که کوتاه بودن پست ها یکی از ویژگی های این وبلاگ است من در این پست بنا را بر این می گذارم که شما کاملا با دو ضمیر انسان ( خودآگاه و ناخودآگاه )آشنا هستید پس به توضیح آنها نمی پردازم و درست سر اصل مطلب می روم.

این پست در ادامه پست قبلی است. اما از آنجا ساخت باور و  ساخت روحیه دو تا از کارهایی است که ضمیر ناخوداگاه در انسان انجام میدهد پس لازم است که در این پست به چگونگی کار با ضمیر ناخودآگاه پرداخته و روش کنترل و مدیریت بهینه آن را فرا گیریم.

ضمیر ناخودآگاه منشاء سرچشمه زندگی می باشد و توانایی آن نامحدود است اما این توانایی بدست خود آن قابل استفاده نیست.دکتر آزمندیان نویسنده کتاب تکنولوژی فکر برای درک بهتر ما از دو ضمیر انسان تشبیه ای این چنین دارند. 

ایشان در مثالی ضمیر ناخودآگاه و ضمیر خودآگاه را در یک کشتی مقایسه کرده اند و در این کشتی ضمیر خودآگاه پست فرماندهی کشتی بوده و ضمیر ناخودآگاه پست اجرایی و قدرت یا همان موتور خانه کشتی در طبقه زیرین کشتی می باشد.

ایشان با این مثال، به درستی هم توانسته رابطه این دو را از نظر توانایی و قدرت و هم از نظر رویت به ما بفهماند.

همانطور که همه می دانیم پست فرماندهی در کشتی قابل دیدن و تقریبا در بلند ترین قسمت کشتی است اما موتور خانه یا افرادی که در آن کار می کنند در طبقه زیرین کشتی بوده و فقط ما اثر کار آنها را مشاهده می کنیم. کشتی قدرت خود را از جایی می گیرد که قابل رویت نیست اما این دلیل بر نادیده گرفتن آن نمی تواند باشد. در جایی دیگر باز برای فهم بهتر دو تشبیه زیبایی دیگر از ضمیر ناخودآگاه دارد در تشبیه اول آن را کودکی خردسال در نظر می گیرد که یک دستش در دست انسان و در دست دیگرش یک بمب اتم دارد و در تشبیه دوم ایشان ضمیر ناخودآگاه را دفتر نمایندگی قدرت خداوند می داند.

با توجه به تشبیه هایی که از ضمیر ناخودآگاه دیدیم دو چیز برای ما مشخص میشود  (1- ساده لوح و پاک بودن ضمیر ناخودآگاه 2- قدرت نا محدود او )

این دو ویژگی آن بزرگترین هدیه به ما است اگر بتوانیم آن را درک کرده و قدرت تربیت این طفل معصوم و ساده لوح و در عین حال توانمند را بدست بیاوریم. البته این کار سختی نیست فقط نیاز به تمرین و خود مراقبتی دارد. ما می دانیم که رفتار مان را به عنوان بزرگتر باید در برابر بچه ها کنترل و مراقبت کنیم نباید هر حرف و هر عملی را در انظار آنها انجام دهیم همین عمل باید برای ضمیر ناخودآگاه هم باشد. که در قالب هفت اصل در زیر بیان میشود که اگر این اصول درست انجام شود می توانیم اصیل زندگی کردن را که غایت انسان است را بدست آوریم و در زمین خدایی کنیم.

اصول مدیریت کردن ضمیر ناخودآگاه

اصل اول: کیفیت اطلاعات (عوامل محیط )

نکته اول: هر آنچه که در محیط اتفاق می افتد یک نسخه از آن به ضمیر ناخودآگاه میرسد.

نکته دوم: اطلاعات توسط ضمیر خودآگاه به ثانیه ضبط میشود اما در ناخودآگاه فریم فریم انجام میشود ( هر ثانیه 24 فریم می باشد )

اصل دوم: اصل تمرکز و توجه ( تمرکز به صورت فیزیکی - تمرکز بصورت ذهنی )

نکته: هر آنچه را که از ذهن تو بگذرد ضمیر ناخودآگاه دستور تصور کرده و درخواست می پندارد حتی توجه تو به چیزی را 

اصل سوم: اصل سوال

نکته اول: ضمیر ناخودآگاه آنچه را که با سوال در تو پیدا می کند جزء باورهای تو میسازد

نکته دوم: کیفیت زندگی تو را نوع سوالاتی تعیین می کند که تو از خودت می پرسی ( چگونه بجای چرا)

اصل چهارم: اصل جملات تاکیدی مثبت:

در صحبت های روزمره خود از جملات تاکیدی مثبت استفاده کنید

مثل: من زیبا هستم یا من در دنیایی از آرامش زندگی می کنم

توجه: همانطور که در بالا آمد ضمیر ناخودآگاه ساده لوح و آماده دستور است او طبق اصول بالا فرق حال خوب حال بد یا سوال را نمی فهمد حال خوب یعنی درخواست خوب داشتن و حال بد یعنی درخواست بد داشتن او دستور شما را اینطور می فهمد پس حواستان باشد که چه از او میخواهید نگذارید ناآگاه چیزی از او بخواهید که خواسته اصلی شما نیست. شاید خوشتان نیاید ولی در کل او بیشعور است فقط آماده خدمت است و دستور را از زبان نمی گیرد دستور برای او از حواس شش گانه صادر میشود ( حواس 5 گانه بعلاوه ذهن شما )

اصل پنجم: اصل واژه ها

هر واژه یک سیگنال است برای ضمیر ناخودآگاه. فقط شرطش دو چیز است ( 1- سیگنال مثبت باشد. 2- سیگنال با احساس احساس احساس باشد )

مثلا: بجای من آرام هستم بگو ای خدای رحمان چگونه است که تو اراده کرده ای که من یک انسان بسیار آرام باشم

نکته: آنکه شاهد است حاکم است ( ضمیر ناخودآگاه هم شاهد هم حاکم و انجام دهنده امورات تو است )

اصل ششم: اصل تفسیر سازی ذهنی: 

انتقال اطلاعات بصورت فیلم به ضمیر ناخودآگاه هر چه فیلم شما بهتر باشد تاثیر آن بر مخاطب شما و اثر پذیری در او ( ضمیر ناخودآگاه ) بیشتر خواهد بود ( این را در بچه ها زمانیکه فیلم جنگی می بیند دیده اید که بعد از فیلم چکار می کنند انگار دیدن فیلم دستوری به تکرار توسط آنها است انگار فیلم را می بینند که بعد از آن آن را اجرا کنند پس دقت کنید که فیلم شما همان هیجان را ایجاد کند حواستان باشد که بیننده یک بچه با توانایی بالا و حافظه قوی است فقط بیشعور و ساده لوح است. )

مثلا:  وقتی غذا میخوری میتوانی با آن صحبت کنی و طوری رفتار کنی که انتظار داری غذا برایت باشد. ای غذای خوشمزه که لذت خوردنت مرا به شعف می آورد و با خوردنت احساس لذت در من دو چندان میشود در هنگام قورت دادنت چه داری که با رسیدن تو به معده من انگار آب بر آتش هستی نیرویی عجیب در من ظاهر میشود که هر چه درد در بدنم به انرژی تبدیل میگردد و انگار که من از اول عمرم سرشار از انرژی بوده ام آیا انرژی های من از تو بوده است من سپاسگزار اثرت هستم مرا همیشه سرشار انرژی خودت گردان و لذتت را در من همیشگی کن

اصل هفتم: اصل خود هوشیاری یا خود بیداری یا اشراف لحظه به لحظه بر خود

نکته: این اصل مهم ترین اصل برنامه ریزی ضمیر ناخودآگاه است بدون این اصل دیگر اصل ها کاربردی ندارند یا اثرشان کم رنگ خواهد بود در حقیقت این اصل است که باعث میشود شما بتوانید در انجام اصول قبل تر موفق باشید اشراف لحظه به لحظه بر خود این را بسیار جدی گرفته و تمرین کنید و همانطور که قبلا گفته شد مراقب صد در صد گفتار، پندار، و رفتار خود در برابر این بچه باشید تا اصول تربیتی شما در آن صد در صد باشد و میوه آن فرزند صالح برایتان گردد.

توجه کردن و بی توجه بودن به این اصل انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند 1- انسان های باری به هر جهت 2- انسان هایی که سؤال زندگیشان ( چگونه ) است مثلا: چگونه میتوانم زندگیم را عالیتر کنم.

توجه: از خود انتظار بیش از حد نداشته باشید فقط عظم خود را بر این بگذارید که به این سو حرکت کنید و تمرین همیشگی را داشته باشد. تمرین تمرین تمرین.....

ره رو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود  (یک مقدار تغییر حتی نامحسوس از یک تغییر بزرگ محسوس موثر تر خواهد بود) اثر مرکب

موفق باشید

شارژ باور و روحیه چگونه؟

ابراهیم خوشقدم · 11:48 1400/06/17

در این پست قصد داریم بالهای اندیشه خود را بسازیم اما این بدین معنا نیست که این کاری بسیار راحت است نه. اتفاقا، بسیار مشکل و نیازمند اشراف لحظه به لحظه بر خود است و این یکی از اصل هایی است که انسان باید همیشه برای مراقبت از خود داشته باشد.

آیا این بدان معناست که انسان محدود است؟ یعنی ما محدود به دنیا آمده ایم؟ یعنی ما خالق دنیای خود نیستیم؟ یعنی ما مختار و دارای اختیار نیستیم؟

اگر اینطور فکر کنیم، احتمالا درک درستی از دنیای خود نداریم. ما دنیای خود را قائم به دنیای دیگران می دانیم یا کوچکتر از دنیای دیگران در صورتیکه اینطور نیست. هر کس دنیایی به وسعت بی نهایت دارد.

دنیای هر کس از خود او شروع میشود اما انتهایش بی نهایت است. انسان نقطه پرگار این دنیاست اگر دنیا جمع شود میشود انسان و اگر باز شود میشود بی نهایت.

پس انسان نه محدود است و نه اسیر او کاملا آزاد است و مختار. شاید با نیروهایی در اطرافش احاطه شده باشد، اما این برای آن نیست که اختیار را از او بگیرد. اتفاقا اینها یعنی اختیار یعنی تو انتخاب می کنی که چگونه با آنها روبرو شوی.

این همان سختی است که بیان کردم. این همان اشراف است که گفتم. بینهایت، بی نهایت است و ماهم در بینهایتیم. پس با بودن این نیروها ما محدود نمیشویم. آنها نیروها نیز دارای بی نهایت هستند .مجموعه ای از بینهایت ها در بی نهایت. آیا این ممکن نیست؟

خوب حال فرض کردیم که ما بی نهایت هستیم و آن را هم قبول کردیم پس چرا این حس را در خود نداریم و نمی توانیم آن را باور کنیم؟ چرا نمی توانیم خود را تا بینهایت گسترش دهیم؟

این به رشد ما بستگی دارد. ما پرنده ایم اما برای پریدن نیاز به رسیدن، نیاز به بلوغ، نیاز به معرفت، نیاز به شناخت و نیاز به آموزش داریم.

اما کدام آموزش؟ آموزش در مسیر زندگی.

یعنی، زندگی در زندگی. یعنی تمرین زندگی. یعنی همان بازی زندگی. چیزی که به اشتباه  بنام آموزش و پرورش از ما گرفته میشود. آموزش و پرورشی که ما را میخواهد به هدف مطیع بودن و برای دیگران زندگی کردن تربیت کند. آموزش و پرورشی که فردیت را از ما می گیرد تا اطاعت را به ما بدهد. آموزش و پرورشی که آزادی ما را به بردگی می کشاند.

 

اما این تمام ماجرا نیست نقص آموزش و پرورش تنها موجب این اسارت و بندگی انسان نیست عوامل زیاد دیگری هم هستند. مثلا عامل دیگر انتخاب راه است.

ما در زندگی دو راه داریم راه آسان و راه درست. انتخاب راه آسان معلوم نیست که ما را به مقصود اصلی و اصالت رهنمون کند اما آسان است و همین آسانی بزرگترین مانع است که ما راه درست را نبینیم و در پیچ و خم راه آسان گیر بیفتیم. حلاوتی دارد این راه آسان. در این راه گاهی بدو بدو می کنیم و این بسیار خوشایند است. اما هر چه در نگاه است سراب خواهد بود.

 در عجب از ما انسان ها، که خیلی اوقات به شناخت سراب واقف میشویم اما گریزی از انتخاب نداریم باز هم انتخابمان همان راه است راه آسان، انگار اعتیادش مزمن و مانند زندانی شیرین که به آن خو گرفته ایم است انگار ما در بند باور خانه بودن زندان شده ایم  انگار دیگر مختار بدنیا نیامده ایم. ما اسیر زندان و زندان بان خوب شده ایم.

راه درست از نامش پیداست که چیست. این راه دیگر ما را تضمین راحتی نیست. هر چند که نتیجه انتخاب آن هم به خوشایندی میرسد به مسرت و شادابی.

ولی در آن خون هم هست، زجر هست و رنج در آن آسانی هم هست اما این آسانی دیگر راه آسان نیست بلکه نتیجه انتخاب درست است آن یک نتیجه و اثر است یک میوه شیرین.

این مقدمه را برای کسانی گفتم که زندگی را در آسان بودن و راحتی می بینند و دوست دارند که میوه درخت در جلو پیشانی آنها و آماده بلعیدن باشد و گمانشان این است که اینطور زندگی بسیار شیرین است.

در حالیکه اگر در خود و پیرامون خود تفکر کنند زیادی می بینند نعمت هایی که بی دریغ داشته اند و رضایت را در آنها تضمین نکرده است. آسانی زندگی درست مانند حظ نوشیدن چای تازه دم در قله کوه است که تسکین است نه درمان، ظاهر است نه باطن موقت است نه دائم.

حال در ادامه برای کسانی که میخواهند اندیشه زیبا خلق کنند را همراه میشویم و در جریان مصاحبت شیرین با آنها چندین اصل تاثیر گذار بر تولید اندیشه زیبا را بیان خواهیم کرد.

ادامه دارد...

هوا هدر یک ....

ابراهیم خوشقدم · 14:11 1400/06/13

آدمی را چه می شود هنوز از زمان نوشتن پست (( تفاوت شما را بالا و پایین نمی کند )) دو ماه بیشتر نگذشته اما انگار من کسی دیگر شده ام. در آن زمان چنان مصر به نوشتن بودم، که فکر می کردم شاید در کمتر از یک ماه تعداد پست هایم در هر روز به چند پست برسد. این را از این جهت نمی گویم که تعداد پست نوشتن برایم مهم است نه بلکه از این جهت که حسی داشتم که احساس می کردم درونم پر از ناگفته ها است که اگر بخواهم به قلم بیاورم فشار آنها باعث می شود که به یک پست در هفته قناعت نکنم.

اما امروز می بینم چند هفته از آخرین پستی که نوشتم گذشته آن هم پستی که سریالی بوده و ادامه دارد در آخر آن شما را به دنبال کردن دعوت می کند. وای بر من اما کدام من؟ من دو ماه پیش یا من امروز؟ به دو ماه پیش که نگاه می کنم انسانی با کلی انرژی و برنامه برای آینده بودم دو ماه پیش سیلی از مطالبی که برای نوشتن نوبت نمی گرفتن مرا آوار شده بود طوری که استرس سرعت نوشتنم مرا آزار میداد چرا که نهیب آنها در پشت قلمم بسیار بود. اما کو آن نهیب کو آن آوار چرا دیگر غباری هم بر من نیست. چرا سنگینی احساس نمی کنم. چرا اینقدر سبک شده ام. 

وای چه شگفت انگیز! در عین ناباوری الان متوجه شدم که رویایم تحقق یافته من به رویایم رسیدم خالی شدن. این درست رویای چهار دهه زندگی من بوده است من که همیشه و در همه حال در سیل و آوار بودم سیلی ویران گر از سوالات ذهنی که میخواستم از شر آنها خلاص شوم اما نمی شد حتی شب که باید میخوابیدم بیشتر به سراغم می آمدند همین باعث بود که من خواب نداشته باشم و یک ساعت خواب سنگین دیگران مرا بزرگترین آرزو شود. من به آرزویم رسیده ام من دیگر خالی شده ام خالی خالی حتی حالا با فکر کردن هم فکر به سراغم نمی آید.

پس باید این پیروزی را جشن بگیرم باید با صدای بلند هورا بکشم اما چرا نمی کشم چرا لب تاپم را از خوشحالی مانند آبی به هوا پرتاپ نمی کنم. حتی به اندازه یک بستنی که مهمانت می کنند هم خوشحال این تحقق نیستم نکند چهار دهه عمرم را به دنبال سراب بودم و فکر می کردم آب است اگر اینطور باشد که عمرم را تباه کردم مگر انسان چند بار زندگی می کند که چهار دهه آن به یک سراب تمام شود.

آیا من تمام شده ام یعنی من آرزویم تمام شدن خودم بوده است؟ یعنی راحتی یک آرزو نمی تواند باشد پس چرا اینقدر به دنبال آن هستیم چرا سخت جان می کنیم تا اسباب راحتی خود و خانواده خود را فراهم کنیم. 

راستی این را نمیدانم بگویم یا نگویم من برای اینکه در این چهار دهه عمرم خالی شوم ولش کن گفتن این ها هم خودم را و هم شما را نسبت به من احساس ناجور میدهد آخر مطالعه آن هم بعضی روزها همه روز و بعضی روزها حدود 16 ساعت برای خالی شدن خنده دار و ترحم انگیز است.

چرا که خیر سرم قرار است در ادامه برایتان جوهر اندیشه بسازم آن هم با روحیه فعلا حلال خودم سفت شده و جریان ندارد و باورم در آن به گل نشسته دانه دانه میزند رقت آن جوری نیست که روان بنویسد و بر لوح شما نشیند پس تا فرصتی که ریکاوری کنم و یک همزن برای آن پیدا کنم خدا حافظ.

هدیه تولد ۳

ابراهیم خوشقدم · 14:06 1400/05/26

با قلم اندیشه؟
نمی فهمم با قلم اندیشه؟ مگر با اندیشه هم می نویسند؟ من تا بحال باورم این بود که اندیشه ابزاری برای فکر کردن است و می توانم با آن فکر کنم.
دیگر نمی دانستم اندیشه هم می تواند بنویسد
تازه من برای نوشتن قلم را در دست می گیرم و آن را بر کاغذ گذاشته و بر روی آن به حرکت در می آورم.
من چگونه ممکن است چیزی را که نمی بینم و حتی حس آن هم برایم مشکل است مانند قلم بدست بگیرم و بنویسم آیا این کار ممکن است؟
خدای من با من شوخی دیگری را آغاز کرده ای؟ یا باز میخواهی برایم معمایی جدید طرح کنی؟
من یعنی باید هر وقت چیزی را بخواهم، حل معما کنم یا مسئله حل نمایم آخر این روش دیگر چگونه است؟
من فکر می کردم تنها اراده و خواست برای من کافیست فکر می کردم تنها اراده من باعث خلق و ظاهر شدن می گردد همانطور که تو اراده می کنی و خلق میشود. 

 او چون گفتگو با خدا را بلد بود و خود را در نزد و نزدیک به خود می دید دیگر می دانست که این یک شوخی نیست و وعده خداوند حق است او خدایی دیگر است با همان توانایی.
اما ظاهرا برای خدا بودن و استفاده از نیروی اندیشه به ابزاری دیگر هم نیاز است.
شایدم این تصوری باشد که من انسان دارم
شاید باید آموزش ببینم شاید باید سوال کنم.
او که به تمامی سوالات من جواب میدهد پس بهتر است بپرسم.
دوباره انسان رو به خدا کرد و گفت:
خدای من تو به من وعده دادی که خدا هستم و می توانم همانند خودت خدایی کنم.
تو به من گفتی که من قدرت آفریدن دارم
به من گفتی که می توانم با قلم اندیشه بنویسم هر چه را که اراده می کنم تا خلق شود.
اما من نمی دانم چگونه؟
چگونه می توانم با قلم اندیشه بنویسم؟ چگونه آن را بدست گیرم و بر کاغذ بکشم.
خداوند که از این سوالات کودکانه انسان به وجد آمده بود و اینطور سخن گفتن او برایش بسیار شیرین می آمد درست مانند شیرینی صحبت کردن کودک دو ساله برای پدر و مادرش.
با نوای دلنشین و آرام کننده و مهربان فرمود: لازم نیست قلم را بدست گیری و بنویسی همانطور که خود فهمیده ای میتوانی فکر کنی و اما برای فکر کردن به اندیشه نیاز داری که من به تو آن را داده ام.
اما اندیشه تو برای صعود و پرواز به دو بال نیاز دارد دو بال سالم و قوی تا تو به وسیله آن پرواز کنی. در حقیقت این دو بال ترکیبی از یک جوهر اثر گذار هستند که اگر هردوی آنها را داشته باشی می توانی بیافرینی هر آنچه را که اراده می کنی.
اما آن دو ترکیب که جوهر قلم تو را می سازند

(( باور تو و روحیه و احساس تو)) هستند
این دو ترکیب اثر گذار در قلم تو تبدیل به اندیشه هایی بسیار زیبا می گردند.

هدیه تولد ۲

ابراهیم خوشقدم · 13:48 1400/05/22

در قسمت قبل دیدیم که بلافاصله بعد از تولد انسان خداوند اراده کرد به او هدیه ای که بهمراه تولدش آماده کرده بود را به عنوان هدیه تولد تقدیم کند.
و خداوند با دستان خود جعبه ای را که با روبانی بسیار قشنگ تزیین شده بود را به او داد و خواست که انسان آن را بازنماید.
انسان آن را باز کرد و با کمال تعجب متوجه شد که هدیه تولد هیچ کدام از چیزهایی که او فکر می کرد نبود. در جعبه فقط لوحی سفید بود که بر سر برگ آن نوشت بود زندگی.
این همانطور که گفتیم اصلا تصور انسان نبود.
چرا که او زندگی را اصلا هدیه ای از طرف خدا نمی دانست. خلاصه انسان بسیار دمق شد.
خداوند متوجه این دمقی انسان شد و از آنجا که دوست نداشت حتی به اندازه کوتاه هم انسان را ناراحت ببیند علت ناراحتی انسان را از او جویا شد او متوجه بود که انسان اصلا متوجه لطف بزرگ خداوند نسبت به خود نشده.
از ظاهر او میشد به این مهم پی برد.
اما چه میشد کرد خداوند نمی تواند ناراحتی او را حتی به اندازه یک نفس ببیند.
آخر او عاشق است عاشق عاشق او انسان را بعد از عشق آفرید این عشق و آفرینش عشق بود که باعث شد خداوند عاشق شود و بخواهد که عاشقی کند او کسی میخواست که بتواند با او عاشقی کند و انسان را انتخاب کرد.
البته درظاهر انسان هم حق داشت چون او هم متوجه شد بود که محبوبترین است و هدیه به محبوترین باید بزرگ باشد. اما آیا این هدیه بزرگ نبود؟ آیا این هدیه در شان خدا و او نیست؟
او با خود گفت:
مگر هدیه تولد انسان میتواند یک ورق سفید باشد. مگر خداوند میخواهد به من دیکته بگوید که یک برگه سفید به من داده. چه دیکته ای او که به من هنوز چیزی نگفته که بخواهد دیکته بگوید.
‌شاید من متوجه نشده ام شاید من منظور خداوند را نمیفهمم شاید برای فهم آن نیاز به زمان یا آموزش دارم شاید.
شایدم خداوند این ورق سفید را داده که انشا بنویسم. انشا آره همینه او از من میخواهد که انشا بنویسم مگر انشا کردن کار خودش نیست پس شاید از من نیز همین را میخواهد.
کسی که انشا می نویسد آن را در حقیقت خلق می کند پس من نیز باید بنویسم اما چه بنویسم؟ از من چه میخواهد؟
موضوع انشا چیست؟ آن را که به من نداده آخر در امتحان انشا چند موضوع میدهند و یکی را انتخاب می کنیم پس موضوع انشا چیست؟ شایدم موضوع انشا به زندگی، که در سر برگ آمده مربوط میشود
لازم است که بپرسم.
در این لحظه بود که انسان رو کرد به خدا و فرمود: خدای من منظورتان از این لوح سفید که به من داده اید چیست؟ از من چه میخواهید؟ من باید چکار کنم؟
خداوند با لبخندی دلنشین که بر روی لبانش بود گفت. من از تو انتظار دارم که خدایی کنی انتظار دارم سروری کنی انتظار دارم بزرگی کنی انتظار دارم به بهترین وجه زندگی کنی زندگی که در خور یک خالق باشد پس قلم را بر دار و بنویس هر آنچه را که میخواهی
بنویس آنچه را که تو را خوشحال می کند و باعث لذت و شیرینی زندگی تو می گردد.
انسان که تازه متوجه منظور خدا و بزرگی هدیه تولد خود شده بود خواست که بنویسد
اما دید که فقط یک لوح سفید دارد و دیگر هیچ. اطراف را نگاه کرد تا شاید قلمی پیدا کند تا بنویسد. با خود گفت حتما خداوند در کنار این لوح قلمی نیز گذاشته است. اما آن را پیدا نکرد. باز دوباره رو به خدا کرد با چه بنویسم؟
او با لحنی محکم فرمود:
با قلم (( اندیشه))

ادامه دارد....

هدیه تولد

ابراهیم خوشقدم · 14:24 1400/05/19

انسان که از این همه ارادت خدا به خودش در شگفت مانده بود، بعد از رفتن خدا به اتاقی دیگر برای آوردن کادوی تولد، با خود فکر های زیادی کرد.  از ذهن او انواع چیزها و جاها به عنوان هدیه تولد خدا به خودش گذشت

چشمش به درب و منتظر ورود خدا بود. و همینطور کادویی که قرار بود خداوند برای او بیاورد.

او خدا را تصور می کرد که با باد وارد شد و به باد دستور داد که در خدمت او باشد.

بار دیگر باران را در اختیار خود دید.

خورشید را می دید که به همراه او حرکت می کند و به فرمان او راه میرود.

ماه را دید که دست به سینه در آسمان منتظر دستور است.

دست های جادویی خود را دید که به هر چه میزند طلا میشود.

ستارگان را دید که هر کدام که او به آنها میرسد سرد میشوند تا او بر آنها قدم بگذارد.

زمین را دید که برای پا گذاشتن او بر سرش به دیگر کرات منظومه شمسی فخر فروشی می کند.

دریا ها را دید که مرکب قلم او شده اند.

کوه ها را دید میخ هایی هستند تا مایه آرامش او در زمین شوند و دل خود را گشوده و از آن به او طلا و جواهر تقدیم می کنند.

جنگل ها را دید که خود را به او عرضه کرده اند تا قلم افتخاری برای نوشتن او باشند

همینطور که انسان در خیال خود فرو رفته بود خداوند با یک جعبه بسیار شیک و تزیین شده وارد شد و آن را به عنوان هدیه تولد به انسان داد.

او که تا چند ثانیه قبلتر به چیزهایی بزرگتر از یک جعبه فکر میکرد بسیار تعجب کرد و ته دلش با خود گفت، چه فکر می کردم چی شد.

خداوند را دست و دل باز تر از این کادی کوچک می دیدم فکر می کردم چون بی نهایت است به ما هم به اندازه بی نهایت که نه ولی در خور شان خود هدیه میدهد.

فقط همین. این که یک جعبه، حالا نه کوچک، ولی در مقابل چیزهایی که من فکر میکردم بسیار کوچک است.

من اگر خدا میشدم اصلا روم نمیشد که چنین کادویی را در دست بگیرم و به خدایی دیگر هدیه بدهم.

خیر سرمان فکر کردیم ما هم خدایی دیگر هستیم در حد خودش

آخر او جوری از تولد من تعجب کرد که من خود را خدا دیدم. فکر کردم او خودش را در آینه من دیده است ظاهرا اشتباه فکر کرده ام

خداوند که آگاه بر همه چیز است و ذهن او را میخواند لبخندی زد و به او گفت عزیز دلم کادوی تولدت را باز نمی کنی؟

انسان با بی میلی تمام به کادوی تولدش نگاه کرد و به آن نزدیک شد. اول روبان بسیار قشنگ جعبه را از آن جدا کرد و بعد به آرامی سعی در باز کردن در جعبه کرد انگار نمیخواست بپذیرد که اشتباه کرده و میخواست در مقام خدایی خویش بیشتر بماند و خود را با کادو های بزرگتری که از ذهنش گذشته بود. ببیند.

خدا خدا میکرد که در درون جعبه حداقل یک کلید باشد یا یک فرمان با دست خط خدا.

اما دید که جعبه ای کوچکتر در درون آن است. برگشت و به خدا نگاه کرد دید خدا لبخند میزند حرصش گرفت اما به باز کردن در جعبه کوچکتر پرداخت باز هم جعبه کوچکتر دید.

داشت باورش میشد که هدیه تولد باید یک کلید یا یک فرمان باشد و گرنه با کوچک شدن جعبه ها این را باید یک شوخی تصور کند یا یک بی حرمتی که دومین امکان ندارد بهتر است به همان شوخی فکر کنم.

جعبه کوچک را هم باز کرد اما در آن هیچ کلید و فرمان نوشته ای نبود. فقط در درون آن لوح سفیدی بود که بر روی سر برگش نوشته شده بود: ((زندگی))

ادامه دارد...

داستان تولد انسان (من و خدا)

ابراهیم خوشقدم · 19:37 1400/04/31

داستان تولد انسان (من و خدا)

((این داستان بر گرفته شده، از سخنرانی های استاد بزرگ تکنولوژی فکر، دکتر آزمندیان است.))

همانطور که در نوشته های قبلی خدمتتون عرض کردم من این وبلاگ را ساخته ام که با نوشتن، خودم را بیازمایم و به مطالعاتم سو داده و آنها را تثبیت کنم.

 

البته، لازم می دانم که در مورد زندگی خودم درقسمتی جداگانه با موضوع (در باره من یا زندگی من) خلاصه ای از سفر عمرم را برایتان تشریح کنم اما فعلا همین قدر بدانید که من تقریبا بیشتر عمرم را مطالعه کرده و می کنم. شیرین ترین لذت و شاید تنها لذت من در زندگی به مطالعه اشاره دارد.

1- من تقریبا تا قبل از این وبلاگ در نوشتن دستی نداشته  و همیشه، با ذهنیت اینکه چه بنویسم وقتی هرچه دارم از دیگران است به نوشتن نپرداخته ام.

2- حافظه ام تا کنون بسیار ضعیف عمل کرده، اما در یادگیری خوب هستم و هر کاری را تا زمانی که در آن جاری باشم میتوانم از پس آن برایم. ولی اگر بین کار و من مدتی فاصله بیفتد، آن وقت است که انگار زمانی در آن کار نگذاشته ام.

این داستان هم از سخنرانی های دکتر آزمندیان است که  حدود های سال 91 یا 92 گوش داده ام و و در آن زمان بسیار حال دلم را عالی کرد و خیلی خیلی دوست دارم که واقعیت همین باشد.

حقیقتا وقتی شنیدمش انگار با آن بیگانه نبودم و انگار قبلا برایم بیان شده بود اما زیبایی کلام دکتر آن را برایم عاشقانه کرد.

الان هم نمیخواهم به اصل آن برگردم و دوباره آن را پیدا کنم وگوش داده و بنویسم آنچه را که خود باور دارم و یادم مانده برایتان بازگو می کنم تا چالشی برای حافظه ام و خودم باشد.

(با سرچ دکتر آزمندیان در اینترنت میتوانید به سخنرانی ایشان دسترسی پیدا کنید)

اما داستان.

گِل انسان سرشته شده بود، اما هنوز جان نداشت و بلند نشده بود. انگار خداوند تصمیمِ دیگر داشت و میخواست متفاوت ترین موجودی را که تا به حال خلق کرده بود بیافریند. و شاید بهترین.

شایدم تا به حال مخلوقات دیگرش او را راضی نکرده بود. یا شاید خداوند دوست داشت تنها نباشد.

اما آنچه که از سخنان دکتر برداشت کردم این بود، او کسی را در شان خودش میخواست. او میخواست عشق بازی کند. خداوند عاشق بود و عاشقی را هم دوست دارد.

چه کسی یا چه چیزی میتوانست شایسته عشق خدا باشد؟ هر چه که در برون او بود مخلوق خودش بود. البته اگر من میشدم، شاید یکی از مخلوقاتم را انتخاب می کردم ولی انگار خداوند چیزی بیشتر، خوش میداشت. انگار کسی از جنس خودش میخواست و من فکر می کنم که این درست تر باشد.

از تصمیمی که گرفت متوجه این شدم، او باید انتخاب می کرد. و از آنجا که برای او کاری نداشت دست در گریبان کرد و از وجودش مقداری را به انسان انتقال داد.

به محض این کار انسان تکانی خورد و بلند شد و در برابر او ایستاد. وقتی او بلند شد و در برابر خدا ایستاد او بهت زده چند قدم به عقب رفت و به دیوار تکیه داد. انگار پاهایش رمق ایستادن نداشت بهت همه جای او را گرفته بود و از خود بیخود شده بود.

با خود گفتم این خداست که اینطور بیخود شده و مات و مبهوت به مخلوقش نگاه می کند. امکان ندارد. بعد با خودم گفتم این که معلومست خداست چون الان نظاره گر خلقتش بودم و داستان مخلوقاتش هم به او صحه می گذارد.

اما گیج شده بودم و نمی فهمیدم چرا خداوند اینبار این چنین شده. او که تا بحال اینطور نشده بود. اما دایم افکار زیادی با سرعت از ذهنم عبور می کرد تا پاسخی برای بهت خداوند پیدا کنم. و بهترین پاسخی که یافتم این بود.

خداوند در آن لحظه خودش را در مقابلش دید و تعجب کرد و با خودش گفت اگر این خدا است من چیستم؟ تا بحال من فکر می کردم که من فقط یکی هستم! و جهان یک خدا بیشتر ندارد پس این خدا در برابر من چه می کند؟

دیری نپایید که خداوند بهوش شد و متوجه شد که این همان، بهترین مخلوقی است که میخواست و رویای خلقتش را در سر داشت. او مدتها بود که میخواست، خلقی متفاوت از، هر آنچه که تا بحال کرده داشته باشد. و نتیجه اش چیزی غیر قابل تصور بود.

او توانسته بود، خودش را خلق کند. خدایی دیگر. وای خدای من این تحسین ندارد؟ اینجا بود که زبانش به ستایش خودش بلند شد و گفت:

(( فتبارک الله احسن الخالقین)). پس بزرگ است خدایی که بهترین آفرینندگان است. مومنون14

این داستان ادامه دارد....

نویسنده: ابراهیم خوشقدم

 

 

 

 

تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟ (2)

ابراهیم خوشقدم · 14:00 1400/04/26

قسمت قبل بیان کردم که من، وقتی وارد کلاس میشدم با وارد شدن به کلاس با صدایی بلند می گفتم: ((خدا وارد میشود))
                                                                              
اما نگفتم از کی و چرا؟
در قسمت های بعد به این و داستان خدا و خودم که از قول خود خدا است که بهم فرمود، می پردازم.اما داستان آن شب.

من چند ماهی بود که از طریق یک دوست و همکار بسیار محترم با کلاس های یوگا آشنا شده بودم و هفته ای، سه شب به کلاس یوگا می رفتم.
از آنجا که من از کودکی بدنی انعطاف پذیر داشتم مورد توجه قرار گرفته و همین انگیزه ای شد تا توسط یک دوست، که تازه به واسطه رفتن به این کلاس ها، با او آشنا شده بودم و از قدیمی ها، و در ضمن از مربیان کلاس بود در بدو ورود به این کلاس ها در مسابقه ای که برای حضور در مسابقات کشوری این رشته بود حاضر شوم.
من در این مسابقات شرکت کردم و همانطور که گفتم چون انعطاف پذیری خوبی داشتم و یکی از مواردی که در این کلاس ها مهم بود، داشتن انعطاف پذیری و تعادل در حرکات بود. من به واسطه داشتن این پتانسیل ها، حرکات قابل قبول مسابقه را ارائه داده و نفر اول رده سنی خودم در استان شدم.
اما این زیاد برایم مهم نبود از این مهم تر آشنایی با آقای جمشیدی بود که من را ترغیب می کرد، که هر جلسه به موقع در این کلاس حاضر شوم.ایشان همون قدیمی کلاس و مربی بود که عرض کردم. از همون ابتدای ورود به این کلاس شخصیت ایشان طوری بود که دوست داشتم به او نزدیک شوم.
انسانی بسیار آرام و در عین جوان بودن حکیم و با عزت نفس بالا به نظر می آمد. چیزی که من احساس می کردم، کمتر داشتم و بخاطر بدست آوردن آن بسیار تلاش می کردم.ما بسیار بهم نزدیک شده بودیم و حتی من در جلساتی که ایشان در خانه فرهنگ برگزار می کردند نیز شرکت می کردم.
این نیز برای خود داستان بسیار جالبی بود. چون ایشان فقط گیاه خوار بوده و آنهم بصورت خام این غذا ها را مصرف می کردند.به هیچ عنوان گوشت، لبنیات و غذای پخته مصرف نمی کردند، حتی نان. به جای نان از جوانه گندم استفاده می کردند.


خیلی زود من نیز به این گروه پیوستم. البته به مدت یک ماه تا ببینم آیا ممکن است، فقط با خوردن این ها زندگی کرد.دیدم بله ممکن است. البته این در روز اول برایم سخت بود، ولی از روز دوم که خوردن میوه را بعنوان میوه فراموش کردم و در زمان خوردن آن باور شد که غذا میخورم دیگر سخت نبود.

حتی اینجا نیز باور بود که خدایی می کرد. هر روز صبحانه ام سیب بود اما در روز اول سیب بود و من ضعف داشتم ولی در روزهای دوم سیب بود اما من غذا میخوردم. چیزی که در روز اول متوجه آن نبودم یا یاد نگرفته بودم و فکر می کردم که دارم سیب میخورم نه غذا یا بهتر بگویم سیب را ذهنم به عنوان غذا یا یک وعده صبحانه قبول نکرده بود.
ما با هم زیاد صجبت می کردیم انگار هردو برای هم چیزی داشتیم که باعث شود از بودن در کنار هم زمان را فراموش کرده و به ساعت نگاه نکنیم. اتفاقا آن شب نیز همینطور بود. آن شب بعد از کلاس یوگا با هم بسیار صحبت کردیم و من آنجا هم به خدایی خود اشاره کردم و آنجا نیز از نامحدود بودن خود گفتم.
من به ایشان عرض کردم که انسان خدایی دیگر است خود خود خداست. خداوند به او قدرت خدایی داده این در حقیقت هدیه تولد انسان به او از طرف خدا بوده است. البته انصافا از خدا غیر از این هدیه نمیشد چیزی دیگر انتظار داشت.
آقای جشیدی به محدودیت های انسان اشاره کردند و فرمودند: چطور انسان می تواند با این همه محدودیت خدا باشد و خدایی کند؟
بعضی از انسان ها در ضروریات خود نیز مانده اند. و در ضمن اگر خداوند انسان را آفریده و به گفته شما او راخدا آفریده پس تکامل چه می شود؟ مگر میشود هم کامل باشی و هم این همه محدودیت داشته باشی؟ اصلا مگر میشود چند خدا در جهان باشد؟
این شرک نیست که شما خود را خدا معرفی می کنی؟ 
اینجا بود که تلفن من زنگ خورد و مجبور شدیم که ادامه بحثمان را به شبی دیگر که همدیگر را می بینیم بگذاریم.فقط در همان زمان انگار خدا میخواست که من پاسخی برای قضیه تکامل داشته باشم و در حین خدا حافظی به ایشان گفتم :

نمیدانم که چقدر به خدا و کتاب خدا اعتقاد داری اما اگر هم نداشته باشی چون در جامعه اسلامی بزرگ شده ای و در همین جامعه مدرسه رفته ای حتما شنیده ای که خداوند قرآن را به دو شکل بر پیامبر خود نازل کرد.
یکبار دفعی و کامل بر پیامبر(ص) و یک بار تدریجی.  پس امکان دارد در ابتدای خلقت یکبار دفعی و کامل قدرت خدایی به انسان داده شده باشد. اما انسان آمادگی استفاده کامل از آن را نداشته و برای درک و فهم کامل از این قدرت به بلوغ نرسیده باشد. 
هر چه این باور قویتر گردد میزان برداشت انسان از قدرت خود بیشتر میشود.
      ((پس تکامل، خد ا بودن انسان را نقض نمی کند))                                                                           

تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟(1)

ابراهیم خوشقدم · 14:53 1400/04/23

فکر نمی کردم که لازم شود خاطره شیرین آن روز را بنویسم. به همین دلیل الان که دارم آن را بیان می کنم نه تاریخ آن شب دقیقا یادم هست و نه آنچه که بین ما بیان شد. اما کلیات آن یادم هست و از همه جالب تر فرضیه دفعی بودن قدرت انسان و خدا شدن.

اصلا همین برایم جالب بود که این یادم مانده

من آن روزها همیشه حرف از خدا بودن خودم میزدم و هر جا که می رسیدم خود را خدا می نامیدم. مخصوصا سر کلاس درس. این احساس باعث شده بود که فکر کنم توانایی منحصر به فردی دارم، باعث شده بود که زندگی برایم بسیار قشنگ باشد، واقعا زیبا بود.

خدا وارد میشود، این اولین جمله ای بود که در زمان وارد شدن به کلاس بر زبانم می آمد. البته راستش را بخواهید نسبت به آن حس دو گانه ای داشتم، در زمان بیان آن بسیار قدرتمند و بسیار پر انرژی رفتار می کردم اما وقتی تنها میشدم کمی ترس بَرَم می داشت. بماند که با خدای خود در زمان ترس صحبت میکردم و او در نهایت آرامم می کرد.

خلاصه هر وقت که میخواستم از ترس مدافعان خدا این باور خود را مخفی کنم، انگار خداوند بیشتر دوست داشت تا من آن را اظهار کنم. انگار میخواست به من بگوید که او نیاز به دفاع از خدایی خود ندارم و خدا بودن من بنده خدا خللی در او و قدرت او نمی گذارد.

او به من میخواست بگوید: عزیز دلم، نه تنها من از خدا بودن تو ناراحت نیستم بلکه به خود تبریک مجدد می گویم و دوباره باز به خودم می بالم. نه از این جهت که تو خدا شدی چرا که من وقتی انسان را آفریدم قصدم همین بود و همان زمان به خودم تبریک گفتم.

من تبریک مجدد را از این جهت به خود می گویم که تو دوباره خودت را پیدا کردی. هر چند هنوز خیلی جا دارد، که خودت شوی، ولی خوشحالم که این را فهمیدی. من خوشحالم که معشوقه من بزرگ شده است. عشق بازی من با او و او با من چه صفایی دارد.

از او پرسیدم پس چرا من اینقدر در تنهایی خودم ، از تو می ترسم و حسم نسبت به تو، حس یک عاشق یا یک معشوق نیست. با وجودی که من هم میدانم این احساس غایت احساس ها و غایت حظ است.

من فقط بعضی وقت ها، آنهم زمانی که خدا شدن خود را اظهار می کنم، این حس به من روی می کند و حظ آن را وصف نشدنی می یابم. اما همین که در لاک خود فرو میروم باز همان ترس و باز ترس به سراغم می آید.

خدا به من گفت: عشق من مطمئن هستی که از من می ترسی؟ من که ترس ندارم، با این حرفت نا امیدم می کنی. تو از من، و خود منی پس، ترس دیگر چرا؟ من چکار کردم که تو از من می ترسی؟

راستش با این حرف خدا یکم دلم آرام گرفت. و در خلوتم کمی ترسم کم شد ولی انگار، نمیخواستم باور کنم. خداوند که بر اسرار من واقف بود و چون دوباره، ترس مرا دید گفت من مطمئن شدم که تو از من نمی ترسی، ترس تو از یاران دروغین من است. آنها که به حساب خودشان من و دینم را میخواهند زنده نگه دارند تو از آنها می ترسی.

عزیز دلم من بعدا قصه خود و خودت را برایت خواهم گفتم ولی بدان که من تو را خدا آفریدم اما این باور توست که مرا از تو دور و یا به من نزدیک می کند.

انسان هایی که باور خدایی دارند هر چقدر این باور بزرگ تر باشد قدرت خدایی آنها بیشتر آشکار میشود. در حقیقت من نیروی خودم را در درون شما گذاشتم تا شما با آن خدایی کنید و من خرسند خدایی شما شوم. اما برای خدا شدن، اول باید باورت به اندازه بی نهایت شود، چون من بی نهایتم

من تو را خالق آفریدم تا ظلم نکنی و هر وقت دلیل ظلم به تو روی کرد به قدرتت و داشته هایت نگاه کنی. تو وقتی ظلم می کنی که کوچک باشی و نا توان. اما تو نه کوچکی و نه ناتوان. پس چرا ظلم؟ فقط به یک دلیل، باور خدایی و بزرگی نداری. فکر می کنی بزرگ شدن دامنه قدرت و ثروت دیگر خدایان، از دامنه قدرت و ثروت تو می کاهد. یا فکر می کنی که با ظلم و تجاوز به حقوق دیگر خدایان، دامنه قدرت و ثروت خود را گسترش میدهی. خلاصه فرقی نمی کند چون باور تو مشکل توست.

حواست هست، توخواستی خاطره آن شب خود را بگویی. اما هر چه گفتی مقدمه شد و از آن چیزی نگفتی. 

خدایا من را ببخش و از دوستان خودم هم طلب مغفرت دارم. فکر نمی کردم مقدمه ام به اندازه یک شرح شود. اگر اجازه دهید چون مطلب طولانی میشود در دفتری دیگر این را بیان کنم.

پس موضوع ما هنوز سر جای خودش است (( تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟))

 

نمیدانم درست عمل کردم یا نه

ابراهیم خوشقدم · 08:55 1400/04/20

برادرم علی رضا می گفت:
چند روز پیش که دلم هوای مدیر و معاونمان را کرده بود، به مدیرمان زنگ زدم و گفتم، چند مدته ندیدمت خیلی دلتنگت شدم.
آخه هردوشان خیلی ماهن و وقتی نمی بینمشون دلم براشون تنگ میشه، از هم صحبتی و همنشینی با آنها احساس شعف می کنم.
آنها از معدود افرادی هستند که میل نشستن با آنها را دارم و دوست دارم همیشه ببینمشون.

احساس می کنم معلمم هستند احساس می کنم وقتی با آنها هستم درس زندگی را نوش میکنم. چیزی که همیشه کمبود وجودم بود و به شدت، به آن احساس کمبود در وجودم داشتم.

او نیز بهم گفت یک شنبه ها و چهارشنبه ها مدرسه ایم بیا ببینمان' او تقریبا همیشه همینطور صحبت می کنه کلا در کلامش طنز وجود داره همین باعث تاثیر گذاری بیشترش شده' من نیز خوشحال شدم.
یک شنبه حدود ساعت ده صبح مدرسه رفتم، اتاق ایشان شلوغ بود و برخی از اولیا برای گرفتن کارنامه آمده بودند.
ایشان بهمراه معاونمان و دو نفر دیگر مشغول راه انداختن کار اولیا بودند.
سلام کردم، بدون اینکه از کار دست بکشه پاسخم را داد، من نیز روی صندلی که نزدیک ایشان بود نشستم.
مقداری به انتظار به آنها نگاه کردم راستش را بخواهی حسم این رود که اصلا وقت مناسبی نیامده ام دلم میخواست ازم کاری بخواهند تا برایشان انجام بدهم ولی اینطور نشد.
نمیدونستم برای مشغول شدنم دست به جیبم کنم و گوشیم را در آورم یا نه چون حسم میکردم این شاید درست نباشد.
البته دست آخر برای اینکه زیاد اینور و آنور نگاه نکنم این کار را مدتی انجام دادم. و بعد، از آن اتاق بلند شدم و در اتاق دیگر به این کار ادامه دادم.
من از گوشی موبایل بیشتر برای مطالعه پاسخ سوالاتم استفاده می کنم و گاهی هم آنچه را که نوشته ام دوباره خوانی می کنم. در آن اتاق هم همین کار را کردم.
حدود نیم ساعتی این کار را انجام دادم اما احساس کردم مقداری ضعف جسمی دارم و میدانستم که نشستنم آنجا فرصتی برایم فراهم نمی کند تا با آنها هم صحبت شوم پس بلند شدن که بروم.

اما پای رفتن نداشتم چون باید خداحافظی می کردم و دیدم خیلی اتاق ایشان شلوغ بود و نمیتوانستم بدون خداحافظی بروم آخر تا به حال این شکلی عمل نکرده بودم و درست یا غلط بودن آن برایم مشخص نبود.

اما دست آخر تصمیم خودم را گرفتم و برای اولین بار کاری را کردم که هرگز نکرده بودم.

احساس کردم که بدون خداحافظی رفتن برایمان بهتر است.
اینکار را انجام دادم اما قبل از خارج شدن از مدرسه
پیامی بدین مضمون به آنها ارسال کردم و بعد رفتم
اما پیام
مسعود عزیز شرمنده که بدون خداحافظی رفتم اتاق شلوغ بود نخواستم مزاحم بشم عذر خواه ببخشید
نمیدانم کاری که کردم درست بوده یانه یا بهتر چطوره؟
نویسنده: ابراهیم خوشقدم